پرکن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که درپی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید وآبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی...
با اینهمه تلاش وتمنا وتشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که:
آب... آب...
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پرکن پیاله را...