گلگشت

گاهی یک لبخند پایان خستگی است. امیدوارم اینجا مهمان یکی از آن لبخندها شوید.

گلگشت

گاهی یک لبخند پایان خستگی است. امیدوارم اینجا مهمان یکی از آن لبخندها شوید.

حکمت خدا

حکمت خدا
 تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان
می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

بگو سیب

مردی که فقط می خواست بگوید سیبمی خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت،
می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد،
 می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرددلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب!


زندگی نوشیدن قهوه است!

زندگی نوشیدن قهوه است!
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت‌های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس‌های ناشی از کار و زندگی کشیده شد.
استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت.سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند.

پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتما متوجه شده‌اید که همگی قهوه خوری‌های گران‌قیمت و زیبا را برداشته‌اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده‌اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است.

سرچشمه همه مشکلات و استرس‌های شما هم همین است. شما فقط بهترین‌ها را برای خود می‌خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری‌های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی‌داشتند نیز توجه داشتید. به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و … همان قهوه خوری‌های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی‌اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت .گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه‌خوری هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی‌فهمیم. پس دوستان من، حواستان به فنجان‌ها پرت نشود … به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.

آغاز

این یک آغاز است . مثل همه ی  آغازهای دیگر که امیدوارم ادامه و پایانی خوش و راضی کننده داشته باشد. در این مسیر امیدوارم حقیر را از راهنمایی های دلگرم کننده ی خود بی بهره نسازید.