گلگشت

گاهی یک لبخند پایان خستگی است. امیدوارم اینجا مهمان یکی از آن لبخندها شوید.

گلگشت

گاهی یک لبخند پایان خستگی است. امیدوارم اینجا مهمان یکی از آن لبخندها شوید.

چرا باید خدا را شکر کرد؟

خدا شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم!  

 خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم. این یعنی توان سخت کار کردن را دارم!  

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم. این یعنی من خانه ای دارم!  

خدا را شکر که سروصدای همسایه ها را می شنوم . این یعنی من توانایی شنیدن دارم!  

خدا را شکر که این همه شستنی  واتو کردنی دارم.این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم!  

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم.این یعنی من هنوز زنده ام!  

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم این یعنی به یاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم!  

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند .این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم! 

 

خدا را شکر که بار دیگر ماه رمضان آمد و من بر سر سفره ی افطار می نشینم. این یعنی که می توانم بار دیگر خدا را شکر کنم!

برای طاهای عزیزم

عزیزکم

کودک نوشکفته ام

تویی که از درخت من

به بار آمدی و کال و نارسیده همدمم شدی.

الا که میوه ی دلم !

بهوش باش و گوش دار!

مباد دست اهرمن

به شکل باغبان مهربان

ویا گزنده باد بی امان

تو را ز شاخه ام کند

تو را ز من جدا کند.

مرا بگیر

و

استوار

بمان و پخته شو!

رسیده شو!

جدا مشو!!



تولدت مبارک پسر گلم

یک مکالمه در 2 جهت

قبل از ازدواج ٠٠
٠
مرد: آره، دیگه نمی‌‌تونم بیش از این منتظر بمونم.
زن: می‌‌خواهى من از پیشت برم؟
مرد: نه! فکرش را هم نکن.
زن: منو دوست داری؟
مرد: البته!
زن: آیا تا حالا به من خیانت کردی؟
مرد: نه! چرا چنین سوالى می‌‌کنی؟
زن: منو مسافرت می‌‌بری؟
مرد: مرتب!
زن: آیا منو می‌‌زنی؟
مرد: به هیچوجه! من از این آدما نیستم!
زن: می‌‌تونم بهت اعتماد کنم؟
٠
٠
٠
بعد از ازدواج
همین متن را این دفعه از پائین به بالا بخوانید

خدا سلام رساند

به نام عشق
 
خدا سلام رساند و گفت ....
 

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.

و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!

او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.

و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.

و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.

من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.

و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه دار و ندار تابستان مان را.

***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت:خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!