گلگشت

گاهی یک لبخند پایان خستگی است. امیدوارم اینجا مهمان یکی از آن لبخندها شوید.

گلگشت

گاهی یک لبخند پایان خستگی است. امیدوارم اینجا مهمان یکی از آن لبخندها شوید.

کاسه چوبی

پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، و گرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.

یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.

از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند.

نیما

می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم میشکند


نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم بجان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند


نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم می شکند


دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گوید با خود
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند

طمع

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"

خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"

وقتی که عیسی مسیح مصلوب شد، داشت به شما فکر می کرد!

(تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد. ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر "7%" ارسال کنید!
من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم کنم

حافظ در عصر جدید

نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس        
دیدم به خواب حافط توی صف اتوبوس        
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم        
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم     
گفتم : بگیر فالی گفتا : نمانده حالی          
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی           
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟ 
گفتا : که می سرایم شعر سپید باری        
گفتم : ز دولت عشق ، گفتا : کودتا شد       
گفتم : رقیب ، گفتا : او نیز کله پا شد        
گفتم : کجاست لیلی ؟ مشغول دلربایی؟  
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایی          
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟ 
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز   
گفتم : بگو ، ز مویش گفتا که مش نموده    
گفتم : بگو ، ز یارش گفتا ولش نموده          
گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟   
گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون         
گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟      
گفتا : خریده قسطی تلویزیون به جایش    
گفتم : بگو ، ز ساقی حالا شده چه کاره ؟  
گفتا : شدست منشی در دفتر اداره 
گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل          
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل        
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها 
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا       
گفتم : بگو ، ز محمل یا از کجاوه یادی          
گفتا : پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوک مدادی                  
گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقی   
گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقی 
گفتم : بیا ز هدهد جوییم راه چاره   
گفتا : به جای هدهد دیش است و ماهواره 
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟ 
گفتا : به پست داده ، آورد یا نیاورد ؟           
گفتم : بگو ، ز مشک آهوی دشت زنگی     
گفتا : که ادکلن شد در شیشه های رنگی 
گفتم : سراغ داری میخانه ای حسابی ؟    
گفتا : آنچه بود ار دم گشته چلوکبابی         
گفتم : بیا دوتایی لب تر کنیم پنهان 
گفتا : نمی هراسی از چوب پاسبانان ؟      
گفتم : شراب نابی تو دست و پا نداری ؟    
گفتا : که جاش دارم و افور با نگاری 
گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها            
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها           
گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتی ؟ 
گفتا : ندیده بودم هالو به این خرفتی !